دلت میخواهد که طاقت بیاوری، صبوری کنی و حتی به حسین دلداری بدهی.
بچهها چشمشان به توست؛ تو اگر آرام باشی، آرامش میگیرند و اگر تو بی تابی کنی، طاقت از کف میدهند.
سجاد که در خیمه تیمار تو خفته است، حادثه را در آینه نگاه تو دنبال میکند.
پس تو باید آنچنان با آرامش و طمأنینه باشی، انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش میرود. و مگر نه چنین است؟ مگر تو از بدو ورود به این جهان، خودت را مهیای این روز نمیکردی؟
پس باید قطره قطره آب شوی و سکوت کنی. جرعه جرعه خون دل بخوری و دم برنیاوری. همچنان که از صبح چنین کرده ای. حسین از صبح با تک تک هر صحابی، به شهادت رسیده است، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است و تو هر بار به او تسلی بخشیده ای. هر بار قلبش را گرم کرده ای و اشک از دیدگان دلش ستردهای.
هر بار که از میدان باز آمده است، افزایش موهای سپید سر و رویش را شماره کردهای، به همان تعداد، در خود شکستهای، اما خم به ابرو نیاوری.
خواهر اگر تعداد موهای سپید برادرش را نداند که خواهر نیست. خواهر اگر عمق چروکهای پیشانی برادرش را نشناسد که خواهر نیست. تازه اینها مربوط به ظواهر است. اینها را چشم هر خواهری میتواند در سیمای برادرش ببیند. زینب یعنی شناسای بندهای دل حسین، یعنی زیستن در دهلیزهای قلب حسین، عبور کردن از رگهای حسین و تپیدن با نبض حسین. زینب یعنی حسین در آینه تأنیث. زینب یعنی چشیدن خار پای حسین با چشم. زینب یعنی کشیدن بار پشت حسین، بر دل.
وقتی از سر جنازه مسلم بن عوسجه آمد، وقتی که که محاسنش به خون حبیب، خضاب شد، وقتی که رمق پاهایش را در پای پیکر حر بن یزید ریاحی ریخت، وقتی که از کنار سجاده خونین عمرو بن خالد صیداوی برخاست، وقتی که جگرش با دیدن زخمهای سعید بن عبدالله شرحه شرحه شد، وقتی که عبدالله و عبدالرحمن غفاری با سلام وداع، چشمان او را به اشک نشاندند، وقتی که زهیر به آخرین نگاهش دل حسین را به آتش کشید، وقتی که خون وهب و همسرش، عاشقانه به هم آمیخت و پیش پای حسین ریخت، وقتی که جون، در واپسین لحظات عروج، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین، معطر کرد، وقتی که...
در تمام این اوقات و لحظات، نگاه تو بود که به او آرامش میداد و دستهای تو بود که اشکهای وجودش را میسترد.
هر بار که از میدان میآمد، تو بار غم از نگاهش بر میداشتی و بر دلت میگذاشتی.
حسین با هر بار آمدن و رفتن، تعزیتهایش را به دامان تو میریخت و التیام از نگاه تو میگرفت. این بود که هر بار، سنگین میآمد اما سبکبال باز میگشت. خسته و شکسته میآمد، اما برقرار و استوار باز میگشت.
اکنون نیز دلت میخواهد که طاقت بیاوری، صبوری کنی و حتی به حسین دلداری بدهی. همچنانکه از صبح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان گذشته است چنین کرده ای. اما اکنون ماجرا متفاوت است.
اکنون این دل شرحه شرحه توست که بر دوش جوانان بنی هاشم به سوی خیمهها پیش میآید.
اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده میشود.
علی اکبر برای تو تنها یک برادر زاده نیست. تجلی امیدها و آرمانهای توست. تجلی دوست داشتنهای توست. علی اکبر پیامبر دوباره توست.
نشانی از پدر توست. نمادی از مادر توست. علی اکبر برای تو التیام شهادت محسن است. شهید نیامده. غنچه پیش از شکفتن پرپر شده.
شهادت محسن، اولین شهادت در دیدرس تو بود. تو چهار ساله بودی که فریاد مادر را از میان در و دیوار شنیدی که "محسنم را کشتند" و به سویش دویدی.
شهادت محسن بر دلت زخمی ماندگار شد. شهادت برادر در پیش چشمهای چهار ساله خواهر. و تا علی اکبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت.
اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است. اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است.
دوست داشتی حسین را دمادم در آغوش بگیری و بوی حسین را با شامه تمامی رگهایت استشمام کنی. اما تو بزرگ بودی و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع میشد مگر که بهانه ای پیش میآمد؛ سفری، فراق چند روزهای، تسلای مصیبتی و... تو همیشه به نگاه اکتفا میکردی و با چشمهایت بر سر و روی حسین بوسه میزدی.
وقتی علی اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده.
حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو میتوانستی تمامی احساسات حسین طلبانهات را نثار او میکنی.
از آن پس، هرگاه دلت برای حسین تنگ میشد، بوسه بر گونههای علی اکبر میزدی.
از آن پس، علی اکبر بود و در دامان مهر تو. علی اکبر بود و دستهای نوازش تو، علی اکبر بود و نگاهای پرستش تو و... حسین بود و ادراک عاطفه تو.
و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را میفهمد و عمق تعزیت تو را درک میکند.
دلت میخواهد که طاقت بیاوری، صبوری کنی و حتی به حسین دلداری بدهی.
اما چگونه؟ با این قامت شکسته که نمیتوان خیمه وجود حسین را عمود شد.
با این دل گداخته که نمیتوان بر جگر حسین مرهم گذاشت.
اکنون صاحب عزا تویی. چگونه به تسلای حسین برخیزی؟
نیازی نیست زینب! این را هم حسین خوب میفهمد.
وقتی پیکر پاره پاره علی اکبر به نزدیکی خیمهها میرسد. و وقتی تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون میاندازی، وقتی به پهنای صورت اشک میریزی و روی به ناخن میخراشی، وقتی تا رسیدن به پیکر علی، چند بار زمین میخوری و برمی خیزی، وقتی خودت را به روی پیکر علی اکبر میاندازی، حسین فریاد میزند که: "زینب را دریابید".
حسینی که خود قامتش در این عزا شکسته است و پشتش دوتا شده است. حسینی که غم عالم بر دلش نشسته است و جهان، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است. حسینی که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است، فقط نگران حال توست و به دیگران نهیب میزند که: "زینب را دریابید. هم الان است که قالب تهی کند و کبوتر جان از نفس تنش بگریزد".
|